نویسنده: جفری اَسترگارد
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان

 

Anarchism
انکار حاکمان و سروران هسته‌ی اصلی آنارشیسم است. آنارشیست‌های مدرن، که به دو دسته‌ی کلّی فردگرایان و سوسیالیست‌ها تقسیم می‌ شوند، با بسط اندیشه‌ی نفی سروران و حاکمان، مخالف وجود دولت هستند و معتقدند که نظم اجتماعی بدون وجود دولت نیز امکان‌پذیر است و طرفداران حرکت مستقیم به سوی «جامعه‌ی بی‌دولت» هستند. نخستین کسی که نظریه‌ی آنارشیسم را تشریح کرد گادوین (Godwin, 1793) بود ولی پرودون (Proudhon, 1840) نخستین کسی بود که قاطعانه خود را آنارشیست نامید. آنارشیسم، در مقام یک جنبش اجتماعیِ انقلابی، در دوره‌ی بین‌الملل اول از 1864 تا 1872 و در مخالفت با مارکسیسم شکل گرفت. این مخالفت تا اندازه‌ای بر سر این موضوع بود که آیا سوسیالیست‌ها باید خواهان «انحلال فوری دولت» باشند یا خیر. در قرن بیستم، که سوسیالیسم به نحو فزاینده‌ای دولت‌مدار می‌ شد، جنبش آنارشیستی رو به افول رفت ولی اندیشه‌های اساسی آن بر سایر جنبش‌ها اثر گذاشت و سهم شایانی در نقد نظریه‌ها و عملکردهای دولت‌مدارانه داشت. دلیل دیگری که آنارشیسم همچنان طرف توجه و علاقه قرار دارد این است که مسائلی بنیادی پیش روی نظریه‌ی اجتماعی و سیاسی می‌گذارد.
یکی از مسائل بنیادی به اقتدار مربوط می‌‌شود. «آنارشیسم فلسفی» که به طور خاص با آنارشیسم فردگرایانه مرتبط است با ایده‌ی اقتدار مشروع یعنی حق فرمان‌دادن هرکسی (خواه مقام دولتی باشد خواه هرکس دیگر) به دیگران و مطالبه‌ی اطاعت دیگران مخالف است. خودمختاری فردی که گادوین و ولف (Wolff, 1970) تصوری اخلاقی از آن دارند، ایجاب می‌‌کند که افراد بر مبنتای داوری‌های خود عمل کنند. طبق برداشت خودمحورانه‌ای که ‌اشتیرنر (Stirner, 1845) داشت، خودمختاری فردی یعنی «فرد یکتا و یگانه» که به‌راستی «صاحب خویش» است هیچ تکلیفی در قبال دیگران برای خود قائل نیست؛ او در محدوده‌ی قدرتش، آن‌چه در نظر او حق است انجام می‌‌دهد.
هرچند «آنارشیسم فلسفی» همیاری و سازمان رسمی را در مظان تردید قرار می‌‌دهد، آنارشیست‌ها معمولاً تا این حد رادیکال نیستند. اگرچه آن‌ها عموماً با سوءظن به اقتدار می‌ نگرند، اما ممکن است اقتدار عقلانی متخصصان را در حیطه‌ی صلاحیت‌شان بپذیرند، یا اقتدار اخلاقی هنجارهای اساسی اجتماعی را مثل «قول و قرارها باید رعایت شود» قبول کنند. و چون در همه‌ی گروه‌های سازمان یافته‌ای که اتحاد و اتفاق نظر کامل وجود ندارد «سیاست» پدید می‌‌آید، ممکن است آنارشیست‌ها حتی اقتدار سیاسی (اما نه دولتی) را به رسمیت بشناسند. بدین‌ترتیب، تصمیم‌هایی که به صورت مشارکتی توسط اعضای اجتماع محلّی یا تعاونی کارگران اتخاذ می‌‌شود می‌‌تواند نوعی قید و تکلیف اخلاقی به شمار آید. اما آن‌ها مخالف اقتداری هستند که زور و اجبار پشتوانه‌ی آن است - اقتداری که به صورت بارز، اما نه انحصاری، در دولت نهادینه می‌‌شود.
آنارشیست‌ها مخالف دولت مدرن‌اند چون این دولت در قلمرو خود مردم را به دو دسته‌ی حاکم و محکوم تقسیم می‌‌کند، وسایل و روش‌های عمده‌ی زور و اجبار فیزیکی را در انحصار می‌گیرد، مدعی حاکمیت بر همه‌ی اشخاص و همه‌ی سرمایه‌هاست، قوانینی ابلاغ می‌‌کند که همه‌ی قوانین و رسوم دیگر را فسخ می‌‌کند، کسانی را که قوانینش را نقض کنند مجازات می‌‌کند، و دارایی اتباع خود را ازطریق مالیات و سایر روش‌ها به زور غصب می‌‌کند. و بعد، همراه با سایر دولت‌ها، جامعه‌ی انسانی را به جوامع ملّی تقسیم می‌‌کند و هر از چندگاهی جنگ به راه می‌ اندازد و بدین‌ترتیب مجوز کشتار جمعی را صادر می‌‌کند. از نظر آنارشیست‌ها حتی یک دولت دموکراتیک نیز فاقد مشروعیت است چون برپایه‌ی توافق و رضایت واقعی استوار نیست و صرفاً نقابی است برای پوشاندن رابطه‌ی حاکم و محکوم. آنارشیست‌ها ممکن است بپذیرند که دولت گاهی کارکردهای سودمندی هم دارد، مثل حمایت از حقوق بشر -همچنان‌ که نقض حقوق بشر هم گاهی به واسطه‌ی اوست- اما استدلال آن‌ها این است که چنین کارکردهایی می‌تواند و باید به دست سازمان‌های داوطلبانه انجام گیرد.
آنارشیست‌ها با انکار دولت، این دیدگاه رایج را نیز - که توماس‌ هایز بیان داشته- رد می‌ کنند که در غیاب دولت هیچ جامعه‌ای وجود نخواهد داشت و زندگی در انزوا و فقر و نکبت و وحشگیری سپری خواهد شد. آن‌ها معتقدند که انسان‌ها بنا به طبیعت‌شان اجتماعی‌اند نه غیراجتماعی؛ و تا پیش از تشکیل اولین دولت‌ها در حدود پنج هزار سال قبل، همه‌ی انسان‌ها در جوامع بی‌دولت زندگی می‌کردند. آنارشیست‌ها این دیدگاه جان لاک را قبول دارند که «وضع طبیعی بشر»، که در آن همگان آزاد و برابرند و هیچ‌کس حق مطالبه‌ی اطاعت از دیگران را ندارد، شالوده‌ی تشکیل جامعه است. آن‌ها توجیه لاک برای وجود دولت را نمی‌پذیرند که به موجب آن قدرت دولت محدود است و وظیفه‌ی دولت حمایت از حقوق طبیعی، خصوصاً حق مالکیت است - یعنی همان دیدگاهی که دولت را نوعی نگبهان شب تلقی می‌‌کند و با لیبرالیسم اقتصادی مرتبط است که در آثار آزادیخواهانه‌ی نازیک (Nozick, 1974) نیز دوباره به چشم می‌خورد. اما آن‌ها طرفدار این دیدگاه لاک هستند که نظم اجتماعی مستقل از دولت وجود دارد- نظمی که به صورت خودجوش ایجاد می‌‌شود و محصول اجتماعی بودن انسان است. این دیدگاه بعدها باصراحت ازسوی پین (Paine, 1791-2, pt. 2. Ch. 1) بیان شد و اخیراً نیز ‌هایک (Hayek, 1973, ch. 2) دوباره آن را بازگو کرده است. وجه تمایز آنارشیست‌ها از چنین لیبرال‌هایی این عقیده‌ی آن‌هاست که لزومی ندارد نظم طبیعی با نظمی که از بالا تحمیل می‌‌شود تکمیل شود. اگر به زبان نظریه‌ی انتخاب عقلانی سخن بگوییم، به نظر آنارشیست‌ها به رغم این‌که نظم اجتماعی «خیر همگانی» است یعنی قابل تقسیم تک‌تک افراد نیست، مردم داوطلبانه در جهت فراهم کردن آن با یکدیگر همکاری خواهند کرد (Taylor, 1982). از نظر آنارشست‌ها برخلاف لیبرال‌های کلاسیک، دولت شر ضروری نیست بلکه مثلاً با جنگ‌هایی که به راه می‌‌اندازد شرّ مطلق است و سرچشمه‌ی اصلی بی‌نظمی در جامعه‌ی انسانی. بنابراین آنارشیست‌ها پیش‌گام ایده‌ی «جامعه‌ی طبیعی»اند، جامعه‌ای خودگردان و کثرت‌گرا که در آن از قدرت و اقتدار کاملاً تمرکززدایی می‌‌شود.
هم آنارشیسم فردگرا و هم آنارشیسم سوسیالیستی با کشیدن خط تمایز قاطعی بین جامعه و دولت بنای خود را بر پایه‌های لیبرالی استوار می‌ کنند. آنارشیسم فردگرایانه را می‌ توان نتیجه‌ی نهایی یا منطقی لیبرالیسم به شمار آورد. واحد اساسی فرد است، و «جامعه» اسم جمع برای انبوه افراد است، آزادی به صورت سلبی تعریف می‌‌شود و به معنای فقدان اجبار است، و هدف اصی به حداکثر رساندن آزادی هر فرد به شیوه‌ای است که با همان اندازه آزادی دیگران منطبق و سازگار باشد. در این نگرش اصل «حاکمیت فرد» در برابر ادعای حاکمیت دولت قرار می‌ گیرد. درباره‌ی اقتصاد نیز، فردگرایان معمولاً بر اهمیت مالکیت یا دارایی خصوصی تأکید می‌‌کنند و طرفدار تولید فردی‌اند و با محکوم کردن هر نوع انحصار تک‌قطبی ستایشگر بازار آزاد هستند. فردگراهای سده‌ی نوزدهم با عقیده به‌ این ‌که پیشنهادهای آن‌ها ثمره‌ی کار اشخاص را به خودشان بازمی‌گرداند و به انباشت دارایی‌ها از طریق استثمار کار دیگران نمی‌انجامد، گاهی خود را سوسیالیست قلمداد می‌‌کردند. اما پیروان امروزی آن‌ها، مثل موری روتبارد (Rothbard, 1973)، از نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار دست کشیده و خود را «آنارشیست-کاپیتالیست» نامیده‌اند. برنامه‌ی آن‌ها به خصوصی‌سازی کامل می‌انجامد. استدلال آن‌ها این است که بازار آزاد می‌ تواند همه‌ی کالاها و خدمات را عرضه کند، ازجمله حمایت از اشخاص و مالکیت، که اکنون به واسطه‌ی انحصار سیاسی دولت فراهم می‌‌شود.
آنارشیسم سوسیالیستی را می‌ توان آمیزه‌ای از لیبرالیسم و سوسیالیسم دانست. در آن ارزش زیادی به آزادی و اختیار هر فرد داده می‌‌شود ولی تعریف آن از آزادی صرفاً سلبی نیست بلکه وجه‌ ایجابی توانایی برآوردن نیازها نیز در آن هست. آنارشیسم سوسیالیستی، با تأکید بر برابری اجتماعی و اقتصادی به عنوان شرط لازم ایجاد حداکثر آزادی و اختیار برای همگان، مخالف مالکیت خصوصی سرمایه‌داری است. و نیز بر انسجام اجتماعی تأکید می‌‌کند که در یاری متقابل جلوه‌گر می‌‌شود. در این نگرش جامعه شبکه‌ای است از انجمن‌های داوطلبانه و مهم‌تر این ‌که مرکب است از اجتماعات محلی، آرمان‌فردیت اجتماعی است.
آنارشیسم سوسیالیستی عمدتاً با افکار پرودون به وجود آمد: آزادی زاینده‌ی نظم است نه زاده‌ی نظم؛ احزاب سیاسی همگی گونه‌هایی از استبدادند؛ قدرت دولت همان قدرت سرمایه است؛ بنابراین، پرولتاریا نمی‌تواند با استفاده از قدرت دولت خودر ا آزاد سازد بلکه فقط با کنش مستقیم (صلح‌آمیز) به رهایی می‌ رسد؛ جامعه باید به صورت اجتماعی محلّی خودمختار و انجمن‌های تولیدکنندگان سازمان یابد و همه‌ی این واحدهای خودمختار نبه صورت فدرال» به هم بپیوندند. اما پیروان بعدی او در روسیه، یعنی میخائیل باکونین‌و پتر کروپوتکین، ابتدا «جمع‌گرایی» و سپس «کمونیسم» را جانشین «یاری متقابل» پرودون ساختند- به‌ این معنا که «همه چیز متعلّق به همه است» و توزیع براساس نیازها صورت می‌ گیرد.
آنارشیست‌ها با الهام از باکونین استراتژی تشویق مردم به قیام را پذیرفتند که در جریان آن، فرض بر این بود که سرمایه و زمین مصادره و همگانی و دولت منحل می‌ شود. و به جای آن، اجتماعات اشتراکی فدرالی و خودمختار پدید می‌ آید: جامعه‌ای سوسیالیستی که از پایین به بالا سازماندهی می‌‌شود نه از بالا به پایین. آنارشیست‌ها برای تقویت روحیه‌ی انقلابی در میان ستمدیدگان تاکتیک «تبلیغ همراه با کردار» را در پیش گرفتند که ابتدا به صورت ارائه‌ی سرمشق برای قیام‌های محلّی و سپس به صورت اقدام به ترور بود. سایر آنارشیست‌ها که با سرکوب جنبش خود مواجه شده بودند استراتژی دیگری در پیش گرفتند که سندیکالیسم نامیده می‌‌شود. ایده‌ی اصلی این بود که اتحادیه‌های کارگری را به بازوهای انقلابی نبرد طبقاتی تبدیل کنند و به جای اجتماعات اشتراکی این اتحادیه‌ها را واحدهای اساسی جامعه‌ی جدید قرار دهند. آنارشیست‌ها ازطریق سندیکالیسم توانستند بیش‌ترین تأثیر خود را بر جنبش‌های سوسیالیستی 1895 تا 1920 بگذارند. این تأثیر در اسپانیا دوام بیش‌تری داشت زیرا در جریان جنگ داخلی 1936 تا 1939 آنارشی- سندیکالست‌ها سعی داشتند انقلاب مورد نظر خود را تحقق بخشند و برای مدّت کوتاهی به موفقیت هم رسیدند.
در اسپانیا و پیش از آن در روسیه‌ی انقلابی، آنارشیسم همچنان با مارکسیسم در نزاع بود، هرچند آنارشیست‌ها غالباً اکثر تحلیل‌های اقتصادی مارکس را قبول داشتند و مارکسیست‌ها نیز موافق بودند که جامعه‌ی کمونیستی و بی‌طبقه‌ی آینده، بی‌دولت خواهد بود. اختلاف میان آن‌ها تا حدّی بر سر وسایل رسیدن به‌این هدف بود. آنارشیست‌ها با این اندیشه‌ی مارکسیستی مخالف بودند که کارگران باید در حزب سیاسی جداگانه‌ای سازمان بیابند تا امتیازهایی از دولت بورژوایی بگیرند و این پیش‌درآمد سرنگونی دولت بورژوایی خواهد بود. آن‌ها همچنین مخالف فکر دولت کارگران - دیکتاتوری پرولتاریا - بودند که تصور می‌شد پس از لغو روابط مالکیتی سرمایه‌داری «اضمحلال خواهد یافت». استدلال آنارشیست‌ها این بود که تشکیل حزب کارگران موجب انحطاط و فساد جنبش آن‌ها و سازش با دولت بورژوایی می‌‌شود، و دیکتاتوری پرولتاریا منجر به دیکتاتوری بر پرولتاریا و در نتیجه منجر به شکل تازه‌ای از حکومت طبقاتی می‌‌شود. اما ریشه‌ی این اختلاف‌ها، اختلاف‌های دیگری بود که اختلاف بر سر ماهیت دولت از مهم‌ترین آن‌ها بود. با این‌که آنارشیست‌ها موافق بودند که طبقه‌های اقتصادی مسلّط از دولت برای حفظ سلطه‌ی خود استفاده می‌ کنند، اما دولت را تجسم قدرت سیاسی‌ای می‌دانستند که حتی «در تحلیل نهایی» به قدرت اقتصادی فروکاستنی نیست. از آن‌جاکه قدرت سیاسی ریشه‌هایی دارد مستقل از قدرت اقتصادی دولت سازمانی است با پویش و «منطق» مختص به خود. این منطق به سیطره‌ی کامل دولت بر جامعه منتهی می‌‌شود یعنی توتالیتاریسم/تمامت‌خواهی، مگر این‌که در برابرش ایستادگی شود.
آنارشیسمی که از سنت صلح‌طلبی نشئت می‌گیرد تفاوت فاحشی با آنارشیسم انقلابی دارد، البته ‌این تفاوت بر سر روش‌ها است نه بر سر تصور جامعه‌ی نوین سوسیالستی. «قانون محبت» که در موعظه‌ی بر فراز کوه بیان شده، الهام‌بخش لئو تولستوی، رمان‌نویس روسی، بود تا دولت را به عنوان «خشونت سازمان‌یافته» نفی کند و مردم را به نافرمانی از خواسته‌های غیراخلاقی دولت دعوت نماید. این دعوت اثری جدّی روی گاندی و فلسفه‌ی عدم خشونت او در هند گذاشت. گاندی روش مقاومت غیرخشونت‌آمیز را پرآوازه ساخت و ایده‌ی اصلی آنارشیسم صلح‌دوستانه را ابداع کرد: «انقلاب غیرخشونت‌آمیز» که برنامه‌ای است نه برای کسب قدرت بلکه برای دگرگون ساختن روابط و مناسبات. از نظر گاندی، استقلال ملّی فقط گام اولِ چنین انقلابی بود و وینوبا بهاوه - تلاشی برای اشتراکی‌کردن زمین‌های کشاورزی روستاها- ادامه‌ی آن بود برای تحقق‌بخشیدن به رؤیای گاندی درباره‌ی هندوستانی متشکل از جمهوری‌های روستایی خودبسنده و خودگردان (Ostergaard, 1982).
در قرنی که همه جا شاهد افزایش شگرف قدرت دولت، مسلح‌شدن هرچه بیش‌تر آن، و پذیرشش به منزله‌ی سازمان سیاسی مرسوم در جوامع ملّی بوده، آنارشیسم به وضوح «خلاف جریانم شناکردن است. ولی آنارشیسم زنده است و نشان داده که می‌‌تواند عمری طولانی‌تر از جنبش‌های آنارشیستی خاص داشته باشد. یک نسل بعد از فروکش کردن سندیکالیسم آنارشیستی، افکار آنارشیستی به صورت چشمگیری در بستر جنبش‌های چپ‌نو در دهه‌ی 1960 دوباره پدیدار شد. تأثیر و نفوذ آن‌ها امروزه هنوز هم احساس می‌‌شود، خصوصاً در جنبش‌های صلح، فمینیسم، آزادی زنان و مردان همجنس‌خواه، محیط‌ زیست‌گرایی رادیکال، آزادی حیوانات، و مدیریت بر خویش‌کارگران. کنش مستقیم که بدیل کلاسیک آنارشیستی برای کنش سیاسی متعارف است نیز رواج یافته است. در سر دیگر طیف سیاسی، آنارشیسم فردگرا، که به صورت سرمایه‌داری آنارشیستی از نو متولد شده، از گرایش‌های مهم راست نو اختیارطلب محسوب می‌‌شود.
آنارشیسمی که به حیات خود ادامه می‌‌دهد و جنبش‌های دیگری به بار می‌نشاند، برخلاف نظر باکونین، خواهان انحلال فوری دولت نیست بلکه دعوتی است به «بی‌سروری در عمل»، همین‌جا و هم‌اکنون، دعوت به تغییراتی که پیش‌برنده‌ی «بی‌سرور شدن» و نه «دولتی شدن» جامعه‌ی انسانی است. فراتر از این، آنارشیسم به مثابه اعتراض همیشگی علیه همه‌ی روابط جبری قدرت، در هر لباس و هیئتی، و علیه همه‌ی نظریه‌هایی که منکر این بصیرت بنیادی لیبرالیسم‌اند که انسان‌ها بنا به طبیعت‌شان آزاد و برابرند، به حیات خود ادامه می‌‌دهد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول